هنوز کاملا در قبر زندگی خودم جا به جا نشده بودم که یکباره احساس کردم دستی آشنا "مضطرب و عصبانی سنگ قبرم را میکوبد!
لحظه ایی بعد روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود از لا به لای خاک قبر به کنارم غلطید!
بدون هیچ گفتگو "دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید...
نگاهی به سنگ قبرم کرد و گفت:
ببین این بشر دروغگو و جنایت کار کار حتی پس از مرگ تو هم به حقیقت آنچه مربوط به توست پشت پا زده است!
_راست میگفت.
بر روی سنگ قبرم نوشته بودند:(در 1306 متولد شد و در 1333 مرد...)
سال 1306 "سالی بود که من مردم و زندگی من " پس از سالها مرگ تحمیلی در 1333 شروع شد!
سنگ قبر را وارونه کردم تا حقیقت را آنچنان که بود بنویسم...
روحم با خنده گفت:
شاعر فراموش کن این مسخره بازیها را...
به کسی چه مربوط است که تو کی آمدی و کی رفتی!
برو بخواب...
من هم خنده کنان رفتم خوابیدم"چه خوابی...چه خواب خوبی...کاش همه میفهمیدند !.
وجودم حرف بی جایی شد اندر مکتب هستی...
من با همه جور ادم حال نمیکنم...
پس انتظارم ندارم همه جور ادم باهام حال کنن
از دست دادن هر انسانی که دوستش داشتم آزاردهنده بود . گرچه
اکنون متقاعد شده ام که هیچکس کسی را از دست نمی دهد زیرا
هیچکس مالک کسی نیست . این تجربه واقعی آزادی است : داشتن
مهمترین چیزهای عالم بی آنکه صاحبشان باشی..!
یازده دقیقه/پائولو کوئیلو
کــــــاش عیـدي هم بود
كه در آن ، به جاي گوسفندان
گـــــرگهــــــــا را قـــــربانی میکردند ...!!